من در کودکی به
یکی بود، یکی نبود. پیرزنی سه تا دختر داشت که هر سه را شوهر داده بود و خودش مانده بود تک و تنها. روزی از روزها از تنهایی حوصله اش سر رفت. با خودش گف <<از وقتی دختر کوچکترم را فرستاده ام خانه بخت, خانه ام خیلی سوت و کور شده, خوب است بروم سری بزنم به او و آب و هوایی عوض کنم. پیرزن پاشد چادرچاقچور کرد؛ عصا دست گرفت و راه افتاد طرف خانه دختر تازه عروسش که بیرون شهر, بالای تپه ای قرار داشت. چشمتان روز بد نبیند! پیرزن مهربان قصه کدو قلقله زن از دروازه شهر که پا گذاشت بیرون گرگ گرسنه ای جلوش سبز شد. پیرزن تا چشمش افتاد به گرگ, دستپاچه شد و سلام بلند بالایی کرد گرگ گفت <<ای پیرزن! کجا می روی؟>> پیرزن گفت <<می روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.>> گرگ گفت <<بی خود به خودت زحمت نده. چون من همین حالا یک لقمه ات می کنم.>> پیرزن گفت <<یک لقمه پوست و استخوان که سیرت نمی کند؛ بگذار برم خانه دخترم؛ چند روزی خوب بخورم و بخوابم, تنم گوشت تر و تازه بیارد و حسابی چاق و چله بشوم, آن وقت من را بخور.>> گرگ گفت <<بسیار خوب! اما یادت باشد من از اینجا جم نمی خورم تا تو برگردی.>> پیرزن گفت <<خیالت تخت باشد. زود برمی گردم.>> و راه افتاد.
برای شنیدن ادامه
درباره این سایت