وولک برای سرگرمی کودکان شما در سایت خود
یکی از زیباترین و اموزنده ترین قصه ها داستان
یک روز از روزهای تابستان که هوا بسیار گرم بود علی کوچولو همراه مادرش برای خرید به بازار رفت. او بسیار خوشحال بود که می توانست همراه مادرش باشد، چون در خانه حوصله اش سر می رفت و دوست نداشت تنها بماند، برای همین از مادرش خواهش کرده بود که همراهش باشد و مادر هم قبول کرده بود اما به یک شرط، او از علی قول گرفته بود که هر چیزی که می بیند را نخواهد و او را اذیت نکند علی هم قول داده بود که چیزی نخواهد، همین طور که در بازار قدم می زنند تا مادر خرید هایش را بکند، ناگهان علی کوچولو چشمش به آن طرف بازار افتاد، در آن طرف بازار مردی جوجه های کوچک می فروخت، علی که قول داده بود دست مادر را رها کرد و به سمت جوجه فروش رفت تا آن ها را تماشا کند، مادر هم به دنبال علی دوید و گفت: علی؟ این چه کاری است که می کنی؟ دست من را نباید ول کنی. علی گفت: مادر؟ می دانم قول دادم که پسر خوبی باشم و تو را اذیت نکنم اما می شود از این جوجه ها برایم بخری؟
برای شنیدن و خواندن ادامه داستان به وولک مراجعه کنید .
علی ,قصه ,ها ,قول ,کودک ,مهد ,علی کوچولو ,مهد کودک ,بود که ,که می ,است که
درباره این سایت